جدول جو
جدول جو

معنی آتش گیر - جستجوی لغت در جدول جو

آتش گیر
(چَ)
آتش انداز (در نانوائی)
لغت نامه دهخدا
آتش گیر
وسیله ای فلزی شبیه خاک انداز که با آن آتش را جابجا نمایند
فرهنگ گویش مازندرانی
آتش گیر
قابل اشتعال
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آتش گیره
تصویر آتش گیره
هر چیزی که با آن آتش روشن کنند، حطب، آتش برگ، پده، پد، پرهازه، پیفه، شیاع، هود، پوک، فروزینه، آتش افروز، آفروزه، مرخ، وقید، وقود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آتشگیره
تصویر آتشگیره
چخماق، قطعۀ آهن که به سنگ می زنند تا جرقه تولید شود و با آن آتش روشن کنند، آتش زنه، آلتی در تفنگ که وقتی به ته فشنگ می خورد گلوله محترق می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آتش وار
تصویر آتش وار
مانند آتش در بالا گرفتن و افروخته شدن سریع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آتش سری
تصویر آتش سری
تندخویی، خشمناکی، نابردباری، برای مثال مکن تیزمغزی و آتش سری / نه زاین سان بود مهتر لشکری (فردوسی - ۷/۵۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ نَ / نِ)
در تداول عامه، فروزینه
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مرکز بلوک هشترود و قوریچای
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ارغوانی. ارجوانی. احمر. قانی:
ساقیا یک جرعه ای زآن آب آتش گون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مانند آتش. زود بالاگیرنده و زود فرونشیننده: اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند سخت اندک و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ)
غضب بسیار. خشم سخت. نابردباری:
مکن تیزمغزی و آتش سری
نه زینسان بود مهتر لشکری.
فردوسی.
بگودرز فرمود پس شهریار (کیخسرو)
که رفتی کمربستۀ کارزار
چو لشکر سوی مرز توران بری
مکن تیز دل را به آتش سری.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ پَ / پِ کَ)
مجازاً، شیطان و جن
لغت نامه دهخدا
که پیش گیرد، که مانع آید، که پیش گیری کند، که جلوگیر آید،
پیش بند، پیش دامن، لنگ، فوطه، منشفه، لنگ که از کمر تا پایین بندند از جلو
لغت نامه دهخدا
(تَ شِ)
آتشی که بر موسی تجلی کرد بطور
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ گَ)
بمجاز آزاردهنده، اذیت کننده:
چو من بلبلی را بود ناگزیر
از این گوش گیران شوم گوشه گیر،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ)
خالق آتش:
خورشید صانع است مر آتش را
بشناس زآتش ای پسر آتش گر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
مرکّب از: هشت، مرخم هشتن + گیر، ریشه فعل گرفتن، در اصطلاح بنایان این است که ردیفی را برجسته و ردیفی را فرورفته چینند تا دیواری دیگر چون بدان متصل گردد، نیک پیوندد. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ / سِ)
تندرو
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رِ)
آتش افروزنه:
شه آتشدان و آتش گیره این مشت عوان خس
که بهر خانمانها سوختن باشند اعوانش.
جامی.
، چخماق
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
تب دار. مبتلا به تب. آنکه تب گیرد
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آنکه در شغل و پیشۀ خویش مباشرت با آتش دارد همچون گلخنی و مطبخی و آهنگر و مانند آن، مجازاً، خشمگین و شتاب زده و بدکار. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آب گیر
تصویر آب گیر
دریا، استخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتشگر
تصویر آتشگر
خالق آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موش گیر
تصویر موش گیر
زغن
فرهنگ لغت هوشیار
گوش کننده، آزار دهنده اذیت کننده: چو من بلبلی را بود ناگزیر ازین گوش گیران شوم گوشه گیر. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پیش گیردکسی که جلوگیری کند آنکه مانع آید، پیش بند پیش دامن، لنگی که از کمر تا پایین بندند از جلو فوطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتش سری
تصویر آتش سری
غضب بسیار، خشم سخت، نا بردباری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتش وار
تصویر آتش وار
مانند آتش، زود بالا گیرنده وزود فرو نشیننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتشگیره
تصویر آتشگیره
آنچه با آن آتش افروزند (مانند پنبه خار هیزم) آتش افروزنه، چخماق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتشگیر
تصویر آتشگیر
آتش انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتش سیر
تصویر آتش سیر
تندرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتش گیره
تصویر آتش گیره
((~. رِ))
آن چه با آن آتش افروزند (پنبه، خار، هیزم)، آتش افروزنه
فرهنگ فارسی معین
آتش زنه، چخماق، فروزینه، محرقه، مرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به طور قابل اشتعال، قابل اشتعال
دیکشنری اردو به فارسی